چل پیسین*

ساخت وبلاگ
۱.خیابان شرم را دیروز دیدم. از میزوگوچی. نمای پایانی فیلم آن‌جایی که دخترک با شرم و خجالت مردی را به سرزمین رویاهایش دعوت می‌کند برای اولین میزبانیش بسیار تکان‌دهنده است. و همه چیز تکرار می‌شود. انتخاب فیلم‌هایی که می‌بینم بر اساس لیستی‌ست که امید در صفحه اینستاگرامش استوری کرده است. ۱۵۰ فیلم اغلب کلاسیک. از آخرین شروع کرده‌ام و حالا شاید نزدیک ۳۰تای آن‌ها را دیده‌ام. امید در استوری خیابان شرم تصویر نمای پایانی فیلم را گذاشته است با این خط توضیح که «نمای پایان، رنج بی‌پایان...» ۲.درست خاطرم نیست یک هفته پیش بود یا دو هفته، از تجریش پس از یک ملاقات به سمت خانه بازمی‌گشتم در مترو، مردی که کنارم نشسته بود سر حرف را باز کرد. حرف سیاست بود. حرفی که در این مملکت همیشه جاری‌ست و بعدش حرف اقتصاد است و بعدترش حرف زن پس از صمیمیتی کوتاه. اما آن مرد پس از حرف‌ها و گلایه‌هایش، خودش را معرفی کرد و گفت ایلامیم. و من گفتم یکی از بهترین رفقایم ایلامی بود. (در مورد فعل بود، باید ساعت‌ها مقدمه‌چینی که چه گهی آخر سر می‌خواهم بخورم. اما از خودم دلخورم. بابت بی‌عملیم و بی‌خیالیم و فراموشیم که پی‌گیر او نبودم و نارفیق هستم(برای فعل هست حرف کوتاهی لازم است زیرا واقعی است و واقعی یعنی در جریان بودن و متاسفم).) فامیل دوستم را پرسید و وقتی که گفتم گفت باید ملک‌شاهی باشد. اما رفیق من ملک‌شاهی نبود. بعد گفتم یک شاعر دوست‌داشتنی هم شهرتان دارد به اسم جلیل صفربیگی. اسمش را که بردم خودش شعری از خودش خواند. تنها پیش از خواندنش از من پرسید که کردی می‌فهمی؟ گفتم کردی ایلامی را صد در صد می‌فهمم و موقع خواندن شعرش دیدم که خیلی هم نمی‌فهمم.  ۳. کلی کتاب خریده‌ام و این هفته یوسف و دوستش و حمی چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 20:43

در یک ماه گذشته هر چندتا فیلمی که تنها دیدم و سکانسی متأثرم کرد مثل بچه‌ها گریه کردم. دفعه آخر همین یک ساعت پیش بود. فیلم CODA را می‌دیدم و یک لحظه‌ای حسی دریافت کردم که گریه کردم. در تنهایی خیلی راحت‌تر بروز می‌کند. هفته پیش که فرهاد خانه‌مان بود جایی تو فیلم «افسانه نارایاما» واقعا می‌خواستم از روی مبل بیایم پایین سرم را روی قالی بگذارم و توی سجده گریه کنم. دقیقا همان لحظه‌ای که مادر پارچه را از روی صورت پسرش که دراز کشیده می‌زند کنار و آن قطره اشک را می‌بیند دقیقا می‌خواستم همان‌جا ویدئو را پاوز کنم و گریه کنم. ای کاش با کتاب‌ها هم می‌توانستم مثل فیلم‌ها گریه کنم. کارشان را بلدند نامردها. اما یک ساعت پیش در آن لمعات، یکهو یاد حرف دیشب یوسف افتادم که از فرد دیگری نقل کرد و وقتی نقل را سرچ کردم دیدم که جمله از محمود بهرامی بازیگر است. این بود «ما به دنیا اومدیم که استادیوم بدون تماشاگر نباشه» بعدش یاد حال خود یوسف افتادم. خوب نبود. بعد یاد خودم افتادم. یک هفته ای هست به شب که می‌رسم قبل از خواب به خودم می‌گویم امروز «خوب» بودم. اما امشب بدم. اگر فردا هم بد باشم. پسفردا هم بد باشم. احتمالا پنج روز خودم را پیدا کرده‌ام. فرق ما با زنان این است که ما عوارض جسمی نداریم در آن چند روز. یک جایی خواندم که اگر می‌خواهید روحیات زنان را بفهمید زندگی عارفان را مطالعه کنید. من اما نه زنم نه مردم. مثل پسربچه‌ها شوخی و مسخره بازی در می‌آورم. مثل دختر بچه‌ها پای هر فیلمی که حسم را برانگیزد در تنهایی گریه خواهم کرد. گاهی چنان تلخ می‌شوم که حتی پسرها هم پرهیز می‌کنند که نزدیک شوند. من هیچگاه پرخاشگر نبودم و نیستم. اما بسیار گاهی تلخم. فکر می‌کنم آدم خوبی هستم. خوب نه به مع چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 11:29

شکل غریبی از یک ظهر جمعه را گذراندم. باران باریده بود و صدای پرنده‌ها از روی شاخه‌های کاج را می‌شنیدم. تصمیم گرفته بودم راه بروم. من برای راه رفتن هم تصمیم می‌گیرم. تنهای تنها بودم. و تنهای تنها کلمه‌ تازه‌ای نیست و تأکید نابه جایی‌ست و همچنین اضافه. پس بهتر که بگویم تنها بودم. چهارشنبه گذشته‌اش آخرین امتحان عمرم را گذرانده بودم: فرآیندهای تصادفی. پارامتر زمان را به متغیر‌های تصادفی اضافه کردن و اینکه زمان که بگذرد هر لحظه یک متغیر تصادفی است. اینکه آینده یک تصادف خواهد بود. اینکه پیش‌بینی امری ناممکن است. روی نیمکت نشسته بودم و همان جور که به کلاغ روی کاج نگاه می‌انداختم گفتم ده سال روی نیمکتی در دانشگاهی نشسته‌ام و می‌شد کنون در مختصات زمانی و مکانی دیگر باشم. بعد به دنده عقب گرفتن فکر کردم. آنقدر دنده عقب در گذشته‌ام بگیرم تا آن نقطه‌ای که اشتباه پیچیده‌ام را از سمت دیگری بپیچم. و دوباره شروع. ذهنم روی یک سری پرسش‌ها پاسخ‌های از پیش آماده‌ای دارد که به آن‌ها می‌چسبد. یعنی در این سیری که دنبال نقطه شروعش بودم که چگونه مرا به روی این نیمکت کشانده است بودم که یکهو ذهنم پاسخش را بیرون داد. جای دیگری هم بودی باز می‌گفتی کاش جای دیگری بودم. ما در هیچ مختصات زمانی و مکانی راضی نیستیم. فکر می‌کنیم آن‌دیگری بهتر است. گفتم زر نزن و بخار دهانم را جلوی چشمانم که دیدم تعجب کردم. چرا سردم نیست؟ دقیقا وسط نیمکت نشسته‌ام و دو دستم را باز کرده‌ام. جای دو نفر دیگر هم می‌شد روی آن نیمکت. آن کلاغ روی کاج که پرواز می‌کند جور دیگری زندگی را تجربه می‌کند و من که با واقعیت خودم رو به رو شده‌ام چیز دیگری را. فرکانس‌های دریاقتی من و این کلاغ  متفاوت است. حتی طیف رنگی که می‌بینیم. ما چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 11:29

-تو اگه بخوای بگی نه، سکوت می‌کنی؟ از دیشب که از هم جدا شدیم، از همان لحظه که رفتنت به قطار را دیدم، ذهنم قفل کرد. شروع سوالات زیاد که در این لحظه در این مکان باید چه کنی؟ یا چه باید می‌کردی؟ و به قلبم اگر گوش می‌دادم چند جمله از ناتوانی را فریاد می‌زد: « نشد حرف بزنیم. چقدر زود رسیدیم؟» چند پیام دلداری‌دهنده برای تسکین‌های موقت و چند سیگنال فریب‌دهنده از خودم به خودم که نه این‌گونه نیست. و واقعیت این‌گونه بود. در مواجهه دو انسان، رفتار درست چیست؟ اگر درست معنی بدهد. من بی‌سیاستم و به عاقبت کار توجهی ندارم. اگر دشمنم بشوی اولین گام برای دوستی من است. خانه که رسیدم و ناتوانی دست‌هایم را دیدم و پشت در که بلند گفتم من بی‌عرضه نیستم و داخل که شدم و ذهن همچنان مسأله را بالا و پایین می‌کند، دماغش را می‌خاراند که نه من حلش می‌کنم. در حضور دوستم که لبخند دارد و چایی را دم کرده است و خوش‌آمد‌های پرمهرش را با همین لبخند و چایی به من می‌‌دهد نمی‌توانم که همچنان قفل باشم. ولی هستم. یک لحظه فکر می‌کنم اگر همه جهان خوشحال باشند من همچنان گیر کرده‌ام و اگر روزی این گره باز شود اگر همه جهان غمگین باشند من از خوشحالی  لبخند می‌زنم و به همه خوش‌آمد می‌گویم. سیگار و نیکوتین تسکین‌های موقت است. حتی اگر آنقدر بکشم که عقم دربیاد و ذهن همچنان تو چرک‌نویسش چند ضرب و جمع بیهوده برای خودش می‌کند. زنگ می‌زنم تا با ذهن دیگری حلش کنم. «برسم خونه خبر می‌دم که حرف بزنیم.» و هر لحظه یک قرن طول می‌کشد. زنگ می‌زنم تا با ذهن دیگری چاره کار کنم. «اینو بش بگو. اینم بدون. اینم ببین.» بی‌فایده است. بدیهیات را می‌دانم. حتی خودم را برای اینکه خط قرمزی رو تمام جوابم کشیده شود آماده کرده‌ام. ذهن همچنان قفل است. چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 11:29

این که بگویم چطور آن لبختد با مانتوی سیاه هماهنگ شده است و دریا که در پشت زمینه تصویر مبهوت تو ایستاده است همه از ظاهر توست.زیبایی تو را به چند واژه وصف کرده‌ام شاید هم نه آن‌طور که درخور. اما دوست دا چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 146 تاريخ : جمعه 23 خرداد 1399 ساعت: 8:07

به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که می‌نویسم و می‌دانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بی‌خبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 ساعت: 14:04

از آن غروب‌های خسته بود شاید، این شهر را ما با پایمان زیر و رو کردیم، تو غروب یک روز عادی بودی. ما هم قدم‌های همیشگی آن روزها بودیم. وسط‌های پل که رسیدیم گفت یه قول بده این روزها رو فراموش نکنی. گفتم چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت: 23:16

خب اول از همه توضیح بدم چرا اسم این پست خوشگله یا goody goodyه. واس خاطر اینکه عبارت گودی‌گودی رو بارها شنیدم اشو توی سخنرانی‌هاش تکرار می‌کنه و خود کلمه یه آهنگ خاصی داره که هم خوش‌بیانه هم نمک‌ توشه چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 145 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 11:31

چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. ه چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 167 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 11:31

هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفش‌هایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گن چل پیسین*...ادامه مطلب
ما را در سایت چل پیسین* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1thefalling4 بازدید : 141 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 11:31